گریز!
از من گریزانی که آسمان را برای چشمانت می خواهم؟!
که خورشید را پرنور در جای جایِ قلبت آرزو می کنم؟!!!
.
.
.
از من گریزانی که امتداد نگاهت، طلایی وجودم را می سازد،
و لبخند درونی ات، شادی قلب و اشکِ از شوق را در چشمانم پدیدار می کند؟!
.
.
.
مرا متهم می کنی؟
مرا که فریاد از خشم تو، خاموشی قلبم را برای همیشه فرا می خواند؟!!!
.
.
.
اینک گریزانم از وادی گامهایت، که جای قدم هایم را گویی با نفرت همراهی می
کند، امتداد نگاهم را تلخ می خواند و گرمای درونی ام را به آتشی سوزان از
بی مهری تشبیه می کند!
.
.
.
گریزانم از تو،
از تو که مرا،
نه آنچنان که می اندیشم،
آنچنان که می اندیشی باور می کنی!
نظرات شما عزیزان:
.
.
.
.
.
آخرش باید بشینن برفک تماشا کنند ....
پاسخ:چه تعبیر قشنگی