امروز
بیا تا راز خوشبختی امروزمان را به هیچکس نگوییم
و فردا هم مثل امروز به همدیگر نگاه کنیم.
و تکرار کنیم حس لطیف دادن و گرفتن گل اقاقی را
در سایه سار درخت سیب.
امروز یافتم که می شود گاهی نگاه را باور کرد
امروز کی دوباره تکرار می شود؟
این سوالی بود که هیچکس از هیچکس نپرسید...
چه عجب! تنها روزی که از دغدغه هایم ننوشتم امروز بود...
بی شک نوشتن اشتباهی است که نباید می شد
یعنی به من نگاه کن
یعنی کمبود..
همه چیز که خوب باشد
نه دوست داریم بنویسیم و نه حسی.
فقط به آسمان خیره می شویم
و ستارگان را لبخند می زنیم
در حالی که در اندیشه کسی دیگریم..
من تو را نمی بینم و لبخند می زنم
و حس می کنم که تو نیز این چنینی
کافی است چیزی را عمیقآ حس کنی که هست
دیگر به دین و فلسفه و منطق نیازی نیست
من هرگاه که چیزی را با تمام وجود حس کردم اتفاق افتاد
این ریشه تمام رخدادهاست
قضا و تقدیر را باور ندارم
من هستم چون تو هستی
من نیستم چون تو نیستی
من هستم تو نیستی
چون تو بی عرضه بودی
من نیستم تو هستی
من بی عرضه بودم....
نظرات شما عزیزان: