اشک آسمــــــــــــــان

...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

اشک آسمــــــــــــــان

 

هوای شهر بارانی است...
نمیدانم باز چه شده که اسمان بغض کرده و اشکهایش را بر روی سرم میریزد

اهمیت نمیدهم...!

چترم را باز میکنم و بی تفاوت میگذرم...

بگذار هر چقدر که میخواهد اشک بریزد...بگذار تا خالی شود

اما...

اما کمی ان طرف تر دختر خردسالی زیر اشک های اسمان خیس میشد

کمی که جلوتر رفتم دیدم

پا به پای اسمان اشک هم میریزد

دلیلش را که جویا شدم

مکثی کرد و هق هق کنان گفت:مو...مورچ...مورچه ها...
.
.
مورچه ها چی؟!!!
.
.
مورچه کوچولوها خیس شدن......غرق شدن ...مورچه کوجولوها مردن...واسه همینم دلم
براشون سوخت...گریه کردم...

 

تا این جمله را شنیدم به خودم امدم...دلم گرفت... چترم را بستم و من هم زیر اشک های
اسمان خیس شدم....

.

.

حال دلیل اشک های اسمان را که بی تفاوت از کنارش گذشتم میفهمم!!!

اری...میفهمم...!

گویا خدا هم دلش برای غرق شدن بندگانش میسوزد...!

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستان کوتاه غمگین,داستان های عاشقانه,شعر های عاشقانه, ] [ 22:30 ] [ باران ] [ ]